سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متال.هخامنشی.عکس.شعر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دوستی خوبه.عشقم خوبه



عشق

حکایت تلخ و شیرین!

روزی روزگاری پسری از دیاری به سن ازدواج رسیده پس
خانواده در تکاپوی همسری دلخواه برایش درآمدند. هرچه تلاش کردند بی نتیجه
بود.

پس از چندین سال گشت و گذار به توصیه اقوام تن به
ازدواج داد و تشکیل خانواده داد و اهل و عیال و فرزند وخانه و ماشین
و...

گذشت و گذشت برای تهیه بلیط به سنپترزبورگ به دفتر
فروش هواپیما مراجعه نمود. مسئول گیشه فروش دختری بسیار دلنشین به چشمش آمد. ناگهان
به وی دلباخت و فراموش کرد برای چه از خانه خارج شده! از قضا دختر مورد اشاره یکدل
نه صد دل دلباخته مرد شده بود! دختر با نگاههای عاشقانه به تصور ازدواج افتاد و
غافل از تاهل مرد به فکر همدلی با وی افتاد. مرد که نمیدانست چه بکند هفته بعد باز
روانه دفتر فروش شده و این بار سعی در برقراری ارتباط نمود.

دختر که از ارتباط بدش نمیآمد به نگاههای مرد توجه
کردو مرد به جلو آمدوگفت: من سالهای دور بدنبال دلدار بودم ولی نیافتم.

دختر کلام مرد را قطع نموده گفت: هرچه خدا
بخواهد

اما من خانواده دار هستم و تو باید دراین مورد با
بزرگترم وارد شور بشوی. مرد که از بد روزگار در عنوان موضوع ناکام مانده بود و از
طرفی میترسید تا به محض مطلع شدن دختر از تاهل رنجیده خاطر شده و وی را رها کند!
چیزی بیان نکرد هفته ها گذشت و دختر هر روز به عشق دیدار یار می رفت ولی از مرد
دلباخته خبری نشد!

دختر حدس زد که او بدلیل خاصی نیامده! زیرا منکه
به وی اجازه مذاکره دادم! سالها گذشت و گذشت روزی مرد با چشم گریان به دفتر فروش
آمد و دختر که از موضوع باخبر شده بود با خوشحالی به نزد او شتافت و گفت: چه عجب!
کجا رفتی؟ چرا نیامدی؟ و...

مرد که دست از پا نمیشناخت موضوع را اینطور بیان
کرد: عزیزم یعنی متوجه نشدی که من پس از اختیار همسر! تو را دیده و دلباختم؟ دختر
گفت: چرا پس از مدتی از یکی از مشتریان شنیدم! اما چه دلیلی داشت که بدون خداحافظی
رهایم کرده و بروی؟! چه کسی گفته عشق باید به ازدواج منتهی شود! من هم پس از ماهها
ازدواج کرده و در حال حاضر پسرم وارد دانشگاه شده اما آیا این دلیل مناسبی است که
الان به استقبالت نیایم؟!

ما میتوانستیم دوستهای صمیمی خوبی برای یکدیگر
باشیم! چه کسی گفته که نمیتوان دوست داشت و زندگی کرد؟ آیا میتوانی سالهای از دست
رفته ام را جبران کنی؟

مرد که از شدت هیجان قلبش از سینه خارج شده بود
دیگر هیچ نشنید و جان به جان آفرین تسلیم کرد. کارکنان شتابان بسر بالینش رسیدند و
به محض اعلام موضوع دختر نیز از شدت ناراحتی جان باخت!

براستی آیا دوست داشتن چنین تاوانی
دارد؟

براستی آیا دوست داشتن اینقدر سخت است؟

پس بیاییم دور از هرگونه شرایط به یکدیگر عشق
بورزیم و دوست داشته باشیم. خداوند دوست داشتن و همدلی را دوست دارد و دنیا خیلی
کوچکتر از آنچه در ذهن انسانهاست.

به امید روزی که همه یکدیگر را
دوست بداریم و دوست بداریم و دوست بداریم.



عکسو شعر زیبا از...



نمیدانم


نه

دوست دشتی اینجوری عشقتو بغل کنی؟؟؟؟؟


بغل


ش


ل


ش

نمی دانم چه می
خواهم بگویم

نمی دانم چه می خواهم
بگویم

زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ
آوازم شکسته است
نمیدانم چه می خواهم
بگویم
غمی در استخوانم می
گدازد
خیال ناشناسی آشنا
رنگ
گهی می سوزدم گه می
نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این
وهم
ز رنگ آمیزی غمهای
انبوه
که در رگهام جای خون روان
است
سیه داروی زهرآگین
اندوه
فغانی گرم و خون آلود و
پردرد
فرو می پیچدم در سینه
تنگ
چو فریاد یکی دیوانه
گنگ
که می کوبد سر شوریده بر
سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه
دل
نهان در سینه می جوشد شب و
روز
چنان مار گرفتاری که
ریزد
شرنگ خشمش از نیش
جگرسوز
پریشان سایه ای آشفته
آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و
گمراه
چو روح خوابگردی مات و
مدهوش
که بی سامان به ره افتد
شبانگاه
درون سینه ام دردی است
خونبار
که همچون گریه می گیرد
گلویم
غمی آشفته دردی گریه
آلود
نمی دانم چه می خواهم
بگویم
ازهوشنگ
ابتهاج-سایه با صدای محمد اصفهانی



شن

عشق