سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متال.هخامنشی.عکس.شعر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عکسو شعر زیبا از...



نمیدانم


نه

دوست دشتی اینجوری عشقتو بغل کنی؟؟؟؟؟


بغل


ش


ل


ش

نمی دانم چه می
خواهم بگویم

نمی دانم چه می خواهم
بگویم

زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ
آوازم شکسته است
نمیدانم چه می خواهم
بگویم
غمی در استخوانم می
گدازد
خیال ناشناسی آشنا
رنگ
گهی می سوزدم گه می
نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این
وهم
ز رنگ آمیزی غمهای
انبوه
که در رگهام جای خون روان
است
سیه داروی زهرآگین
اندوه
فغانی گرم و خون آلود و
پردرد
فرو می پیچدم در سینه
تنگ
چو فریاد یکی دیوانه
گنگ
که می کوبد سر شوریده بر
سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه
دل
نهان در سینه می جوشد شب و
روز
چنان مار گرفتاری که
ریزد
شرنگ خشمش از نیش
جگرسوز
پریشان سایه ای آشفته
آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و
گمراه
چو روح خوابگردی مات و
مدهوش
که بی سامان به ره افتد
شبانگاه
درون سینه ام دردی است
خونبار
که همچون گریه می گیرد
گلویم
غمی آشفته دردی گریه
آلود
نمی دانم چه می خواهم
بگویم
ازهوشنگ
ابتهاج-سایه با صدای محمد اصفهانی



شن

عشق

خودت را دوست داشته باش



myself

وقتی خودم را به قدر کافی دوست
داشتم

آرامش را حس کردم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

 

هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود
است.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت
زده به فضای درون وجودم گوش کردم.

   

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم.
این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خودم را بی جهت خسته نمی کردم.

 

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می
کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی
کنم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر
آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای
سیر تکاملی ام مناسب ترین است.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر
احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.

    

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا
شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر
ببینم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت
شدم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

برای
خودم رختخواب پر قو خریدم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک
کردم، آن دیو لذت کش را.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

بیشتر
به خودم احترام گذاشتم.

 

وقتی
خودم را به قدر کافی دوست داشتم

تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه
واقعاً حس کردم.

   

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی
اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی
باشد.






s

در68 ثانیه به ارزوی خود برسید



fekr



fekr2

بسیاری از سخنرانان موفق به خصوص در حوزه قانون جذب نظیر ایسترهیکس
نظریه جالبی دارند.

آنها میگویند اگر انسان بتواند فقط 18 ثانیه روی چیزی که واقعا میخواهد تمرکز کند یک زنگ بزرگ در کاینات به صدا در
می آید که توجه کل هستی را به سمت این شخص جلب میکند.

اگر این 18 ثانیه بتواند تا 68 ثانیه ادامه یابد دیگر کار تمام است و کل
هستی به تکاپو می افتد تا برای فکر متمرکز شده یک راه حل پیدا کند. اگر آرزوست
برآورده اش کند و اگر سوال است برایش جوابی
بیابد
.

 

در نگاه اول شاید این عدد 68 ثانیه خیلی کم و ناچیز به نظر برسد. 68
ثانیه یعنی فقط یک دقیقه و هشت ثانیه و بسیاری از افراد میگویند که تمرکز به مدت 68
ثانیه هیچ کاری ندارد؟!

 

 خوب آیا شما هم همین طور فکر میکنید؟ بسیار عالی است! امتحان کنید.
خواهید دید که هنوز 18 ثانیه اول رد نشده فکرتان منحرف میشود. ایده ای جدید
بلافاصله از اعماق افکارتان ظاهر میشود و نجواگر درونی تان به سخن در می آْید که
جدی نگیر و دست از این بازی ها بردار و به مسایل مهم تر زندگی بپرداز و ...

 

ما عادت کرده ایم و در حقیقت عادت داده شده ایم که بدون فکر و بر اساس
عادت زندگی کنیم. ما صبح از خواب بر می خیزیم بدون این که فقط 68 ثانیه برای کارهای
روزانه وقت بگذاریم شروع می کنیم به خوردن صبحانه و سر کار رفتن.

 

بدون اینکه 68 ثانیه مستمر ناقابل برای ارزیابی کارهایمان وقت بگذاریم
اسب سرکش ذهن را به این سو و آن سو می تازانیم تا ظهر شود و ناهاری بخوریم و
استراحتی و بعد دوباره کار و سپس شب و دور هم جمع شدن و تلویزیون دیدن و بعد
خوابیدن.

 

هر ساعت 60 دقیقه است و شبانه روز شاملا 24 تا 60 دقیقه یعنی هزارو
چهارصد و چهل دقیقه است اما ما خیلی مواقع در این 1440 دقیقه شبانه روزمان نمی
توانیم 68 ثانیه روی یک موضوع خاص فکرمان را متمرکز کنیم!!

 

 به راستی این فکر پر جست و خیز که نمیتواند 68 ثانیه آرام بگیرد به چه
دردی می خورد؟! فکر پریشان و ناآرام چیزی جز بی قراری و آشفتگی به همراه ندارد. پیر
و جوان و زن و مرد هم نمی شناسد. فکری که نتواند آرام گیرد و چند لحظه ای روی
موضوعی که صاحب فکر صلاح می داند متمرکز شود، مطمئنا به هنگام نیاز و بحران که
تمرکز بیشتر لازم است، کارآیی ندارد و فلج می
شود
. باید همین الان هر کاری که داریم زمین بگذاریم و به سراغ ذهن ناآرام
خود برویم و 68 ثانیه آن را مهار کنیم.
68 ثانیه به شرایطی که الان در آن قرار داریم بیندیشیم. 68 ثانیه بعد
به این که واقعا در زندگی چه می خواهیم فکر کنیم. 68 ثانیه بعد به خوشبختی های
خودمان بیندیشیم و 68 ثانیه دیگر به این فکر کنیم که چقدر آرام می شویم وقتی روی
مسائل زندگی خودمان با آرامش فکر می کنیم.

 

کاینات بیرون از بدن ما گوش به فرمان ماست تا هر چه را می خواهیم به او
ابلاغ کنیم. اما به یک شرط و آن این است که موقع دستور دادن این طرف و آن طرف
نپریم. 68 ثانیه یک جا بایستیم و صریح و شفاف بگوییم چه می خواهیم. آن وقت میبینی
که می توانی....



حرفهای بزرگان در مورد خانمها

نه اینکه فکر کنین چون با خانوما لجم اینو گذاشتما نه همینجوری جالب بود نظر بدید مرسی



دختران 2 دسته اند : دسته اول آنهایی که زیبا هستند وفورا ازدواج
میکنند  و دسته دیگر آنهایی که به دانشگاه میروند
   (شاو)

 

زن از
این متأثر نمیشود که به او توجه کنید، بلکه تأثر او از این است که
به او توجه کنید و بعد از او دور شوید
   (تواین)

با زنان
همانطور که با کودکان سر و کار دارید رفتار کنید  ولی همانطور که
با ملکه صحبت میکنید با او سخن بگویید
   (وایلد)

کار زن
افراط و تفریط است، اگه دوست بدارد از شدت محبت بی زار میشود و وای
به حال زمانی که دشمنی پیدا کند
  (ولتر)

از دستپخت زن تعریف کن
تا در کنار اجاق خود را قربانی کند
   (
دیل کارنگی)

 

ازدواج
کار خوبی است، ولی بهتر است این کار را انجام ندهید
  (سامبرست)
 

زن چون
کراوات است، هم مرد را زیبا نگه میدارد هم حلقوم او را می فشارد
   (ویکتور
هوگو)

در زندگی
یک مرد 2 روز ارزش دارد : روزی که با زنی آشنا میشود و روزی که او
را به خاک می سپارد
   (ویکتور
هوگو)

نگهبان
زن زشتی اوست
   (مثل
عربی)

 

هرگاه
میخواهید از کسی انتقام بگیرید او را به ازدواج ترقیب کنی
د
  (برنارد شاو)

 

راز از
هر نوعی بر قلب زنان فشاری غیر قابل تحمل می آورد
   (پوشکین)

مردها آنچه را که می
شنوند از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج می سازند، اما زنان از
2گوش وارد و از دهان خارج می کنند
  
(برنارد شاو)

 

زن با
نگاه خود آتش می افروزد و بیهوده می کوشد تا با اشک خود آنرا خاموش
کند
   (برنارد
شاو)

 

گرانقیمتترین انگشتری های جهان، انگشتری نامزدی است، چون مرد پس از
خرید آن تا آخر عمر قسط میدهد
   (چگورا)

در
برخورد با تازه عروس  مردها به صورتش نگاه میکنند و خانمها به
باسنش
   (دیکنز)


زنها فقط 2روز می توانند مردها را خوشبخت کنند، روز عروسی و روز 
مرگ
  (برنارد شاو)

 

زن، وقتی
از یک حقیقت دفاع می کند منطقش بسیار ضعیف و قدرت اثباتش بی تأثیر
است . ولی اگر همین زن بخواهد از یک دروغ دفاع کند آن وقت کسی را
تاب مقاومت در برابر او نیست
   (گالیله)

 

شوهری که
بیش ازحد به پاکدامنی زن خود می بالد، احمقی است که بیش ازحد خود
را فریب می دهد
   (لاروشنوکو)

 

اشک،
نیرومندترین ماده سیال روی زمین است
   (داوینچی)

اگر زنی
عصبانی شد، یقین کنید که یک کار انجام نشده دارد و چاره اش در این
است که به عصبانیت تظاهر کند
 
 
(دیکنز)

 

برای زن
فقط یک بدبختی و مصیبت وجود دارد و او این است که حس کند کسی اورا
دوست ندارد
   (چاپلین)

 

اگر تله
به دنبال موش برود، زن نجیب هم دنبال مرد
 
 
(ضرب
المثل سوئدی)

مردها را
شجاعت به جلو میراند و زنها را حسادت
   (برنارد
شاو)

 

و در آخر

 

 ممکن
است که از امواج دریا نجات یابید، ولی از دست زنها خیر




هر اتفاقی میافته به نفع ماست



این


هر اتفاقی می افتد به نفع
ماست

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد
    که خیلی مغرور ولی
عاقل بود
    یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان
هدیه آوردند
    ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده
بود
    شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
    و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
    فردی که آن انگشتر
را آوره بود گفت:
    من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن
بنویسید
    شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق
شاه باشد
    وچه جمله ای به او پند میدهد؟
    همه وزیران را صدا زد وگفت
    وزیران
من  هر جمله و هرحرف با
ارزشی که بلد هستید بگویید
   
وزیران هم هر آنچه بلد بودند
گفتند
    ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
    دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل
    کشور جمع کنند و بیاوند
    وزیران هم رفتند و
آوردند
    شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر
کسی
    بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد
گرفت
    هر کسی به چیزی گفت
    باز هم شاه خوشش نیامد

    تا اینکه یه پیر مردی به دربار
آمد و گفت با شاه کار دارم
   
گفتند تو با شاه چه کاری
داری؟
   
پیر مرد گفت برایش یه
جمله ای آورده ام
   
همه خندیدند
و گفتند تو و جمله
   
ای پیر مرد
تو داری میمیری تو راچه به جمله
   
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را
   
راضی کند که وارد دربار شود
   
شاه گفت تو چه جمله ای آورده
ای؟
   
پیر مرد گفت
   
جمله من اینست
    "
هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع
ماست"
   
شاه به فکر رفت
   
و خیلی از این جمله استقبال
کرد
   
و جایزه را به پیر مرد
داد
   
پیر مرد در حال رفتن گفت
دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
   
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
   
تو سر من کلاه گذاشتی
   
پیر مرد گفت نه پسرم
   
به نفع تو هم شد
   
چون تو بهترین جمله جهان را یافتی


   
پس از این حرف پیر مرد
رفت
   
شاه خیلی خوشحال
بود
   
که بهترین جمله جهان را
دارد
   
و دستور داد آن را روی
انگشترش حک کنند
   
از آن به بعد
شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد
   
میگفت
   
هر اتفاقی
که برای ما میافتد به نفع ماست
   
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را
میگفتند
   
که هر اتفاقی که برای
ما میافتد به نفع ماست
   
تا
اینکه یه روز
   
پادشاه در حال
پوست کندن سیبی بود که ناگهان
   
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان
شاه را برید و قطع کرد
   
شاه
ناراحت شد و درد مند
   
وزیرش به
او گفت
   
هر اتفاقی که میافتد
به نفع ماست
   
شاه عصبانی شد و
گفت انگشت من قطع شده تو
   
میگوئی که به نفع ما شده
   
به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان
   
بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

    چند روزی گذشت 

 یک روز پادشاه به شکار
رفت
   
و در جنگل گم
شد
   
تنهای تنها
بود
   
ناگهان قبیله ای به او
حمله کردند و او را گرفتند
   
و
می خواستند او را بخورند
   
شاه
را بستند و او را لخت کردند
   
این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که
   
خورده میشود تمام بدنش سالم باشد
   
ولی پادشه دو تا
انگشت نداشت
   
پس او را ول
کردند تا برود

    شاه به دربار باز
گشت
   
و دستور داد که وزیر را
از زندان در آورند
   
وزیر آمد
نزد شاه و گفت
   
با من چه کار
داری؟
   
شاه به وزیر خندید و
گفت
   
این جمله ای که گفتی هر
اتفای میافتد به نفع ماست درست بود
   
من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان
شدی
   
این چه نفعی
است
   
شاه این راگفت واو را
مسخره کرد

    وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم
شد
   
شاه گفت چطور؟
   
وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم
با خود میبردید
   
ولی آنجا من
نبودم
   
اگر می بودم آنها مرا
میخوردند
   
پس به نفع من هم
بوده است
   
وزیر این را گفت و
رفت

    ~~~~~~~~~
   
نکته
اخلاقی
   
هر اتفاقی که میافتد
به نفع ماست

    اگر این جمله را قبول داشته
باشید

     و آن را با ور کنید

     میفهمید که چه
میگویم 

    من به این جمله ایمان 100% دارم

شما چقدر بهش ایمان دارین؟؟نظر بدید